نوشته شده توسط : احسان
شاگرد معمار ، جوانی بسیار باهوش اما عجول بود. گاهی تا گوشی برای شنیدن می یافت شروع می کرد تعریف نمودن از توانایی های خویش در معماری و در نهایت می نالید از این که کسی قدر او را نمی داند و حقوقش پایین است.
 
روزی برای سلمانی به راه افتاد. دید سلمانی مشغول است و کسی را موی کوتاه می کند. فرصت را مناسب شمرده و باز از هنر خویش بگفت و اینکه کسی قدر او را نمی داند و او هنوز نتوانسته خانه خوبی برای خویش دست و پا کند، به اینجای کار که رسید کار سلمانی هم تمام شد.
مردی که مویش کوتاه شده بود رو به جوان کرده و گفت: آیا چون هنر داری، دیگران باید برایت اسباب آسایش بگسترند؟!
جوان گفت: آری


:: موضوعات مرتبط: داستان و مطلب , داستانهاي مختلف , داستانهاي حكمت آميز و عبرت آموز , داستان کوتاه زیبا , ,
:: برچسب‌ها: داستان كوتاه , داستان قشنگ , داستان زيبا , داستان عشقولانه , عاشقانه ها , ,
:: بازدید از این مطلب : 2078
|
امتیاز مطلب : 204
|
تعداد امتیازدهندگان : 66
|
مجموع امتیاز : 66
تاریخ انتشار : شنبه 20 بهمن 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد